بهترین داستان و حکایت های انگیزشی و انرژی مثبت دنیا
داستان های کوتاه الهام بخش خواندنی های قدرتمندی هستند. نکته مهم در مورد آنها این است که هضم آنها بسیار آسان است و همیشه یک نکته و پند اخلاقی در پایان داستان وجود دارد. این که آیا آنها داستان های واقعی هستند یا نه چیز دیگری است، زیرا بسیاری از آنها افسانه هایی هستند که ظاهراً صدها سال قدمت دارند.
با این حال، داستان هایی که من در مورد آنها صحبت می کنم آنقدر قدرتمند و الهام بخش هستند که بسیاری از آنها واقعاً شما را به فکر فرو می برند و حتی گاهی اوقات شما را بی حرف می گذارند.
بهترین حکایت های کوتاه الهام بخش
در چند هفته گذشته تعداد زیادی از این داستانهای کوتاه را خواندهام و درسهای پشت آنها را واقعاً فوقالعاده دیدم. بنابراین تصمیم گرفتم این مقاله را بنویسم و داستان های کوتاه الهام بخش که شنیده ام را برای موفقیت شما بیان کنم.
چگونه یک میمون را شکار کنیم
آیا می دانید شکارچیان قدیم چگونه میمون ها را به دام می انداختند؟” مردی از فرزندش پرسید. آنها به جای تعقیب آنها از بالای درخت یا تیراندازی از پایین، یک ظرف شیشهای سنگین با گردنی باریک روی زمین میگذاشتند که غذای مورد علاقه میمونها داخل آن بود. سپس آنها به عقب برمیگردند و پنهان میشوند و منتظر میمانند تا حیوان ناآگاه نزدیک شود.
وقتی این کار انجام میشد، میمون دستش را به داخل میبرد، دست هایش را دور غذا میگرفت و سعی میکرد آن را بیرون بکشد. با این حال، گردن باریک کوزه مانع از بیرون آوردن دست میمون بیچاره می شد!
می کشید و می کشید، اما فایده ای نداشت. بدون رها کردن غذا هیچ راهی برای بیرون آوردن دست از شیشه وجود نداشت. با این حال، میمون به جای رها کردن، استقامت می کند و حاضر نمی شد غذایش را رها کند. در نتیجه شکارچی به میمون ها حمله میکردند وش گارشام را با طناب میبستند.
ارزش پول
(داستان کوتاه الهام بخش درباره خود ارزشی) در آغاز سال تحصیلی جدید، یک معلم کلاس در حالی که یک اسکناس 100 دلاری در دست دارد، جلوی دانش آموزانش می ایستد. او به آنها میگوید: «اگر این پول را میخواهید، دستهایتان را بالا بیاورید».
همه دستهای اتاق بالا میرود، معلم میگوید: «این پول را به یکی اینجا میدهم، اما اول اجازه دهید این کار را انجام دهم…» او اسکناس را می گیرد و در دستانش مچاله می کند، قبل از اینکه بپرسد: “هنوز کی آن را می خواهد؟ دست ها بالا می مانند سپس معلم اسکناس را روی زمین میاندازد، پا میزند و آن را روی زمین میکوبد و دوباره آن را برمیدارد. “حالا چطور؟” او دوباره می پرسد : دست ها بالا می مانند.
« امیدوارم درس را اینجا ببینید. مهم نبود که من با این پول چه کردم، شما هنوز آن را می خواستید زیرا ارزش آن ثابت ماند. حتی با وجود چروک ها و کثیفی هایش، هنوز 100 دلار می ارزد.»
او ادامه می دهد: «در مورد ما هم همینطور است. زمانهای مشابهی در زندگی شما وجود خواهد داشت که شما را زمین میاندازند، کبود میشوید و گلآلود میشوید. با این حال، مهم نیست که چه اتفاقی می افتد، شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.”
نتیجه ی اخلاقی داستان:
سختیهای زندگی اجتنابناپذیر هستند و همه ما در یک مقطع زمانی، غالباً بدون تقصیر خودمان، تحت فشار قرار میگیریم. اجازه ندهید این چالش ها احساس ارزشمندی شما را تغییر دهند. تو همیشه کافی خواهی بود شما چیزی منحصر به فرد و خاص برای دادن و ارائه به جهان دارید.
طناب و فیل
آقایی در حال عبور از کمپ فیلها بود و متوجه شد که فیلها در قفس نگهداری نمیشوند و با زنجیر نگهداری نمیشوند. تنها چیزی که آنها را از فرار از اردوگاه باز می داشت، یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهایشان بسته شده بود.
وقتی مرد به فیل ها خیره شد، کاملاً گیج شد که چرا فیل ها فقط از قدرت خود برای شکستن طناب و فرار از اردوگاه استفاده نکردند. آنها به راحتی می توانستند این کار را انجام دهند، اما در عوض، اصلاً تلاش نکردند.
او که کنجکاو بود و می خواست پاسخ را بداند، از مربی ای که در همان نزدیکی بود پرسید که چرا فیل ها فقط آنجا ایستاده بودند و هرگز سعی نکردند فرار کنند.
مربی پاسخ داد: وقتی خیلی کم سن هستند و خیلی کوچک برای بستن آنها از طناب هم اندازه استفاده می کنیم و در آن سن کافی است آنها را نگه داریم. وقتی بزرگ می شوند، شرطی می شوند و باور میکنند نمی توانند از طناب جدا شوند. آنها معتقدند که طناب هنوز هم می تواند آنها را نگه دارد، بنابراین هرگز سعی نمی کنند فرار کنند.
تنها دلیلی که فیل ها رها نشدند و از اردوگاه فرار نکردند این بود که به مرور زمان این باور را پذیرفتند که این کار ممکن نیست.
نتیجه ی اخلاقی داستان:
مهم نیست چقدر دنیا سعی می کند شما را عقب نگه دارد، همیشه با این باور ادامه دهید که آنچه می خواهید به دست آورید ممکن است. اعتقاد به اینکه می توانید موفق شوید، مهم ترین قدم در دستیابی به آن است.
زندگی سلف سرویس است
یکی از افراد معروف آمریکا برای نخستین بار به یک رستوران سلف سرویس دعوت شد. پس از حضور در رستوران، مرتب منتظر بود که شخصی برای گرفتن سفارش از او بر سر میز حاضر شود، اما هر ساعت منتظر ماند هیچ کس به سراغ او نیامد. زمان گذشت و مشاهده می کرد که تمام افرادی که پس از او وارد رستوران شدهاند، همگی مشغول صرف غذای خود هستند.
این موضوع به شدت او را عصبانی کرد و مدام با خود در حال جنگ بود که چرا در این رستوران هیچ کس برای او احترام قائل نیست و به او توجه نمی کند. در ذهنش مدام با این افکار درگیر بود تا اینکه پس از گذشت مدت زمانی، مرد دیگری بر سر میز کناری او نشست و مشغول صرف غذای خود شد.
شخص معروف با دیدن این صحنه دچار عصبانیت دوچندان شد. نزدیک میز آن فرد رفت و از او پرسید: آقای محترم شما همین پنج دقیقه پیش وارد رستوران شدهاید و هم اکنون بشقابی پر از غذاهای رنگارنگ در مقابل شماست. اما من مدت زمان زیادی است که بر سر این میز نشستم و هیچ کس برای تحویل سفارش من نیامده. علت چیست؟
مرد مقابل اینگونه پاسخ داد که: اینجا رستوران سلف سرویس است و شما میتوانید به انتهای سالن مراجعه کنید. ازغذاهای روی میز هر کدام را که مایل بودید، بردارید و سپس هزینه آن را پرداخت نمایید و غذای تان را میل کنید. در واقع در این رستوران همه چیز در اختیار شخص شماست.
فرد معروف با شنیدن این جمله کمی جا خورد و به فکر فرو رفت. نهایتاً به این نتیجه رسید که زندگی دقیقاً مانند یک رستوران سلف سرویس است و همه چیز برای لذت بردن مهیا است. اما متأسفانه اغلب افراد آنقدر محو تماشای خوشبختی دیگران هستند که فراموش می کنند هر آنچه دیگران از آن بهره میبرند، می تواند در اختیار آنها نیز باشد.
بنابراین بهتر است در زندگی به جای یکجانشینی و عصبانیت، به فکر این باشیم که قدمی برداریم و سپس از بین شرایط هایی که برای ما مهیا میشود و هدایایی که زندگی در اختیار ما قرار می دهد، همه چیز های مورد علاقه خود را برداریم و از آنها لذت ببریم
تفکر خلاق
صدها سال پیش در یک شهر کوچک در ایتالیا، یک صاحب کسب و کار کوچک مبلغ زیادی به یک ماهی فروش بدهکار بود. مرد مسنی که ماهی فروش بود دختر صاحب مغازه ی کوچکی که ازش پول میخواست را دوست داشت.
او تصمیم گرفت به تاجر پیشنهاد معامله ای بدهد که بدهی او را به طور کامل از بین ببرد. با این حال، مشکل این بود که فقط در صورتی که او بتواند با دخترش ازدواج کند، این بدهی را پاک میکند.
ناگفته نماند که این پیشنهاد با رفتاری انزجار آمیز مواجه شد. مرد ماهی فروش گفت که دو سنگریزه را در کیسه ای می گذارد، یکی سفید و دیگری سیاه. سپس دختر باید دستش را در کیسه می برد و یک سنگریزه را برمی داشت. اگر سیاه بود، بدهی پاک می شد، اما دختر ماهی فروش با او ازدواج می کرد. اگر سفید بود، بدهی هم پاک می شد، اما دختر مجبور نبود با مرد مسن ازدواج کند.
مرد تاجر که در مسیری پر از سنگریزه در باغش ایستاده بودند، خم شد و دو سنگریزه را برداشت. در حالی که او آنها را جمع می کرد، دختر متوجه شد که او دو سنگریزه سیاه را برداشته و هر دو را در کیسه گذاشته است. سپس از دخترش خواست که دستش را داخل کیف کند و یکی را انتخاب کند. دختر طبیعتاً سه انتخاب داشت که چه کاری می توانست انجام دهد:
از برداشتن سنگریزه از کیسه خودداری کنید.
هر دو سنگریزه را از کیسه بیرون بیاورید و مرد تاجر را برای تقلب در معرض دید قرار دهد. یک سنگ ریزه را از کیسه بردارد که به خوبی می دانید سیاه است و خود را فدای آزادی پدرش کند.
او یک سنگریزه را از کیسه بیرون آورد و قبل از اینکه به آن نگاه کند، آن را «به طور تصادفی» در میان سنگریزه های دیگر انداخت. او به تاجر گفت وای چقدر دست و پا چلفتی هستم، اگر به سنگی که در کیسه باقی مانده است نگاه کنید، می توانید بگویید کدام سنگریزه را انتخاب کرده ام.»
سنگریزهای که در کیسه باقی مانده سیاه است، و چون ماهی فروش نمیخواهد دروغش افشا شود، مجبور شد طوری نقش بازی کند که گویی سنگریزهای که دختر رها کرده سفید است و بدهی پدرش را پاک کند.
نتیجه ی اخلاقی داستان:
همیشه این امکان وجود دارد که بر یک موقعیت دشوارغلبه کنید و تسلیم تنها گزینه هایی که فکر می کنید سخت است نشوید.
گروه قورباغه ها
هنگامی که گروهی از قورباغه ها در جنگل در حال حرکت بودند، دو نفر از آنها در گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغه ها دور گودال جمع شدند و دیدند چقدر عمیق است، به دو قورباغه گفتند که دیگر امیدی برای زنده ماندن آنها نمانده است. با این حال، دو قورباغه تصمیم گرفتند به حرف های دیگران توجهی نکنند و سعی کردند از گودال بیرون بپرند.
گروه قورباغه هایی که در بالای گودال بودند، علیرغم تلاششان همچنان می گفتند که باید تسلیم شوند. که هرگز موفق نخواهند شد.
سرانجام یکی از قورباغه ها به حرف های دیگران توجه کرد و تسلیم شد و تا حد مرگ به زمین افتاد. قورباغه دیگر تا آنجا که می توانست به پریدن ادامه داد. دوباره، انبوه قورباغه ها سر او فریاد زدند که تلاشش را متوقف کند و فقط بمیرد. او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او بیرون آمد، قورباغه های دیگر گفتند: “مگر صدای ما را نشنیدی؟” قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است. او فکر کرد که تمام مدت او را تشویق می کردند.
نتیجه ی اخلاقی داستان:
سخنان مردم می تواند تأثیر زیادی بر زندگی دیگران داشته باشد. قبل از اینکه از دهانتان بیرون بیاید به آنچه می گویید فکر کنید. شاید این فقط تفاوت بین زندگی و مرگ باشد.
یک گرم کره
کشاورزی بود که یک مثقال کره را به یک نانوا فروخت. یک روز نانوا تصمیم گرفت کره را وزن کند تا ببیند آیا به مقدار مناسبی می خرد یا نه. او که از این موضوع عصبانی بود، کشاورز را به دادگاه برد.
قاضی از کشاورز پرسید که آیا از معیاری برای وزن کردن کره استفاده می کند یا خیر. کشاورز پاسخ داد: « من معیار مناسبی ندارم، اما مقیاس دارم.» قاضی پرسید: پس چگونه کره را وزن می کنی؟ کشاورز پاسخ داد؛
“عزیز، مدتها قبل از اینکه نانوا شروع به خرید کره از من کند، من یک کیلو نان از او می خریدم. هر روز که نانوا نان را می آورد، آن را روی ترازو می گذارم و به همان وزن کره به او می دهم. اگر کسی مقصر باشد، نانوا است.»
نتیجه ی اخلاقی داستان:
در زندگی، آنچه را که می دهید به دست می آورید. سعی نکنید دیگران را فریب دهید.
عقاب باش نه مرغ
در روزگاری بر فراز یک کوه بلند لانه عقابی وجود داشت. در این لانه چندین تخم عقاب وجود داشتند که قرار بود تا مدت زمان کوتاه دیگری جوجه های عقاب از آنها سر بیرون بیاورند. از بد حادثه یک روز زلزله ای در کوه اتفاق افتاد و یکی از این تخم ها از بالای کوه به سمت پایین پرتاب شد.
در پایین کوه یک مرغداری وجود داشت که تعداد زیادی مرغ و خروس در آن زندگی میکردند. وقتی که تخم عقاب وارد فضای مرغداری شد، ابتدا همه با تعجب به آن نگاه می کردند اما در نهایت یکی از مرغ ها قبول کرد که روی این تخم بنشیند تا زمانی که جوجه ای از آن بیرون بیاید. روزها گذشت و جوجه عقاب در همان مزرعه کوچک متولد شد و در بین سایر مرغ ها و خروس ها پرورش پیدا کرد.
روزی وقتی سرش را به سمت آسمان بلند کرد، عقاب هایی را دید که در حال پرواز هستند. از دیدن این منظره هیجان عجیبی در دل خود احساس کرد. از آن پس مدام رویای پرواز در سر عقاب جوان می چرخید اما دیگران مدام به او می گفتند که تو یک مرغی و مرغ ها نمی توانند پرواز کنند. چیزی در درون عقاب او را ترغیب میکرد که حتی برای یکبار هم شده امتحان کند. شاید بتوانند پرواز نماید، اما جسارت این کار با وجود حرف هایی که از دیگران می شنید، در وجود او از بین رفته بود.
روزها و ماه ها از پی هم گذشتند و عقاب همچنان با حسرت به عقاب های دیگری نگاه می کرد که در آسمان فرمانروایی می کردند. اما هیچ وقت تلاشی برای رسیدن به این رویا از خود نشان نداد. در نهایت هم پس از سالهای طولانی در همان مرغداری از دنیا رفت.
حکایت زندگی بسیاری از آدم ها دقیقا شبیه همین عقاب است. خیلی از ما توانایی های فوق العاده ای در وجود خود داریم که می توانیم با دنبال کردن آنها به موفقیت های بسیار بزرگی برسیم. اما متاسفأنه آن قدر مدام دیگران در گوش ما تکرار میکنند که این افکار جز رویا چیز دیگری نیستند، مانیز نهایتاً آنها را به فراموشی میسپاریم و به زندگی عادی خود خو می کنیم و این بزرگترین اشتباهی است که هر کس میتواند در زندگی خود مرتکب شود.
مرد نابینا
مردی در یك خانهی كوچك، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد. او چند سال پیش در اثر یك تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دلانگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود. ؟روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد. از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید
آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید. بله، من كاملاً نابینا هستم!»
پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخندزنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم. من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانعكنندهای نیست. البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد. اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشك بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود. به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشمپوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.» مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.» باغبان پیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند. درست مانند شما؛ این كار برای یك انسان نابینا ارزش زیادی دارد
مانع در مسیر
در زمان های قدیم، شاه سنگی را در جاده قرار می داد. سپس خود را پنهان کرد و مراقب بود که آیا کسی سنگ را از سر راه خارج می کند یا خیر. برخی از ثروتمندترین بازرگانان و درباریان پادشاه آمدند و به سادگی در اطراف آن قدم زدند.
بسیاری از مردم با صدای بلند پادشاه را به خاطر پاک نگه نداشتن جاده ها سرزنش می کردند، اما هیچ یک از آنها کاری برای برداشتن سنگ از سر راه انجام ندادند.
سپس دهقانی با باری سبزیجات آمد. با نزدیک شدن به تخته سنگ، دهقان بار خود را زمین گذاشت و سعی کرد سنگ را از جاده بیرون بزند. پس از زور زدن زیاد بالاخره موفق شد.
پس از اینکه دهقان برای برداشتن سبزی هایش برگشت، متوجه کیف پولی شد که در جاده ای که تخته سنگ قرار داشت، افتاده بود.
کیف حاوی بسیاری از سکه های طلا و یادداشتی از پادشاه بود که در آن توضیح می داد که طلا برای شخصی است که تخته سنگ را از روی جاده برداشته است.
نتیجه ی اخلاقی داستان:
هر مانعی که در زندگی با آن روبرو میشویم به ما فرصتی میدهد تا شرایط خود را بهبود بخشیم، و در حالی که تنبلها شکایت میکنند، دیگران از طریق قلب مهربان، سخاوت و تمایل خود برای انجام کارها فرصتهایی ایجاد میکنند.
پروانه
مردی پیله ای از پروانه پیدا کرد که در یک دهانه کوچک ظاهر شد. او نشسته بود و چند ساعت پروانه را تماشا می کرد که در تلاش بود بدنش را از آن سوراخ کوچک عبور دهد. تا اینکه هیچ پیشرفتی نداشت و به نظر می رسید که گیر کرده است.
بنابراین مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند. یک قیچی برداشت و تکه باقی مانده پیله را جدا کرد. پروانه سپس به راحتی ظاهر شد، اگرچه بدنی متورم و بالهای کوچک و چروکیده داشت.
مرد به هیچ چیز فکر نکرد و آنجا نشست تا بالها بزرگ شوند تا پروانه را حمایت کند. اما این اتفاق نیفتاد. پروانه بقیه عمر خود را سپری کرد که قادر به پرواز نبود و با بالهای کوچک و بدنی متورم در اطراف خزیده بود.
با وجود قلب مهربان مرد، او متوجه نشد که پیله محدود کننده و تقلای مورد نیاز پروانه برای عبور از دهانه کوچک است. روشی بود که خداوند برای وارد کردن مایع از بدن پروانه به بال های آن داده بود. تا زمانی که از پیله خارج میشود، خود را برای پرواز آماده کند.
نتیجه ی اخلاقی داستان:
مبارزات ما در زندگی نقاط قوت ما را توسعه می دهد. بدون مبارزه، ما هرگز رشد نمیکنیم و هرگز قویتر نمیشویم، بنابراین برای ما مهم است که به تنهایی با چالشها مقابله کنیم و به کمک دیگران متکی نباشیم.
خشم خود را کنترل کنید
یک بار پسر بچه ای بود که خلق و خوی بسیار بدی داشت. پدرش تصمیم گرفت یک کیسه میخ به او بدهد و گفت که هر بار که پسر عصبانی میشود، باید یک میخ به حصار بکوبد. در روز اول، پسر 37 میخ به آن حصار کوبید. پسر کم کم در چند هفته بعد شروع به کنترل خلق و خوی خود کرد و تعداد میخ هایی که به حصار کوبید کم کم کم شد.
او متوجه شد که کنترل خلق و خوی خود آسان تر از کوبیدن آن میخ ها به حصار است. بالاخره روزی رسید که پسر اصلاً عصبانی نشد. او این خبر را به پدرش گفت و پدر به پسر پیشنهاد کرد که هر روز که عصبانیت خود را کنترل می کند باید یک میخ بکشد.
روزها گذشت و پسر جوان بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها از بین رفته است. پدر دست پسرش را گرفت و به طرف حصار برد.
تو خوب کار کردی پسرم، اما به سوراخ های حصار نگاه کن. حصار هرگز مثل قبل نخواهد بود. وقتی چیزهایی را با عصبانیت به زبان می آورید، دقیقاً مانند این یک زخم بر جای می گذارند. شما می توانید یک چاقو را در یک مرد قرار دهید و آن را بیرون بیاورید. مهم نیست چند بار بگویی متاسفم، زخم هنوز آنجاست.»
نتیجه ی اخلاقی داستان:
خشم خود را کنترل کنید و هنگام عصبانیت به مردم چیزهایی نگویید که ممکن است بعداً پشیمان شوید. بعضی چیزها در زندگی را نمی توانید پس بگیرید.
معنای واقعی عشق
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند. داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
دختر کور
دختری نابینا بود که از خودش متنفر بود صرفاً به خاطر اینکه نابینا بود. تنها کسی که او از او متنفر نبود، دوستش بود، زیرا او همیشه در کنارش بود. او گفت که اگر فقط بتواند دنیا را ببیند، با او ازدواج خواهد کرد. یک روز، شخصی یک جفت چشم به او اهدا کرد – حالا او می توانست همه چیز، از جمله دوستش را ببیند. دوستش از او پرسید: “حالا که می توانی دنیا را ببینی، با من ازدواج می کنی؟”
دختر وقتی دید که دوست پسرش هم نابیناست شوکه شد و از ازدواج با او خودداری کرد. دوست پسرش در حالی که اشک می ریخت از آنجا دور شد و بعداً نامه ای به او نوشت و گفت: “فقط مراقب چشم های من باش عزیزم.”
نتیجه ی اخلاقی داستان:
وقتی شرایط ما تغییر می کند، ذهن ما نیز تغییر می کند. برخی از افراد ممکن است نتوانند چیزهای قبلی را ببینند و ممکن است نتوانند از آنها قدردانی کنند. چیزهای زیادی وجود دارد که باید از این داستان حذف کرد، نه فقط یکی. در دنیایی که به نظر می رسد ما با اخبار منفی بمباران شده ایم، گاهی اوقات شنیدن چیزهای خوب بسیار خوب است.
اولین دیدار امت فاکس
این داستان درمورد اولین دیدار امت فاکس (Emmet Fox)، نویسنده و فیلسوف معاصر (اهل ایرلند)، از (کشور) آمریکا است، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت. وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد، ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچک ترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچک ترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟
مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید! امت فاکس که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم مانند سلف سرویس است.
همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم برگزینیم. وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، به دلیل آن است که شما هم چیز زیادی از او نخواستهاید. سعی کنید داستان های زندگی افراد معروف را بخوانید و از آنها درس و تجربه بگیرید.
داستان انگیزشی بلند
تأثیر در زندگی
چیزی که به عنوان یک سرگرمی شروع شد با قهرمانی پینگ پنگ جهان برای مونیکا لیاو به پایان رسید. با این حال، پس از تشخیص سرطان در سال 2015، مونیکا تصمیم گرفت که اشتیاق خود به پینگ پنگ را با تمایل خود به آموزش کودکان خردسال در مورد اهمیت ورزش و آنچه که می تواند نه تنها برای سلامت جسمی بلکه برای سلامت روان آنها انجام دهد، ترکیب کند.
فارغ التحصیل مدیریت بازرگانی دانشگاه لیما گفت: «از درون احساس خالی بودن می کردم و می خواستم تغییری در زندگی ام ایجاد کنم.
مونیکا به عنوان مادر دو فرزند و صاحب کسب و کار شرکت معتبر بازاریابی از تخصص مدیریت کسب و کار خود استفاده کرد و Impactando Vidas (ایجاد تأثیر بر زندگی) را در سال 2016 تأسیس کرد. این برنامه که بر اساس ارزش های المپیک ایجاد شده است، برای عموم مردم ارائه شده است. مدارس سراسر کشور با 400 میز پینگ پنگ سیمانی حرفه ای، 7500 پارو پینگ پنگ و 20000 توپ پینگ پنگ.
همچنین سخنرانی میکند، کارگاههای آموزشی برگزار میکند و معلمان تربیت بدنی را در مدارس آموزش میدهد تا نه تنها عزت نفس و انگیزه دانشآموزان را تقویت کنند، بلکه تواناییهای تحصیلی آنها را نیز ارتقا دهند.
مونیکا می گوید: «از نظر علمی ثابت شده است که پینگ پنگ ورزشی است که مغز انسان را بیشتر توسعه می دهد. او افزود: “اگرچه ما یک برنامه ورزشی هستیم، اما نه تنها به رشد جسمی و روانی-حرکتی کمک می کنیم، بلکه تقریباً 100 درصد معلمان در مدارس می گویند که برنامه اجتماعی ما به دانش آموزان کمک می کند تا تمرکز کنند و بهتر بخوانند.”
با حمایت وزارت آموزش و پرورش پرو، این برنامه برای تحقق بسیاری از اهداف توسعه پایدار تعیین شده توسط مجمع عمومی سازمان ملل متحد کار می کند. از زمان تأسیس این برنامه در سه سال پیش، هزاران دانش آموز در بیش از 100 مدرسه دولتی در 12 منطقه در پرو احساس می کنند که زندگی آنها به لطف Impactando Vidas تغییر کرده است.
تقریباً 3000 دانش آموز در مسابقات منطقه ای برنامه Impactando Vidas شرکت کرده اند که 320 نفر از آنها در مسابقات ورزشی مدارس ملی شرکت کرده اند. 25 نفر دیگر در چنین مسابقاتی پیروز شدند و هفت نفر قهرمان منطقه شدند.
نیکلاس هارمسن مدیر کل فارغالتحصیل دانشگاه Crea+ لیما نیکلاس هارمسن اکنون مدیر کل Crea+ است، یک سازمان غیردولتی (NGO) که به آموزش کودکان مدرسهای در مناطق آسیبپذیر در پرو اختصاص دارد.
پس از ده سال کار داوطلبانه، این دانشجوی سابق مهندس صنایع تصمیم گرفت که میخواهد حتی بیشتر از این هم کمک کند و از طریق Crea+ به تغییر جوامع محلی و جامعه کمک کند.
این برنامه کراندوهای کاملاً متعهد (داوطلبان حرفه ای) را استخدام می کند که زمان و انرژی خود را صرف رفتن به مدارس دولتی برای تدریس می کنند.
او گفت: «هر شنبه، ما از دانشآموزان دیدن میکنیم تا به آنها کارگاههای سرگرمکننده ریاضی و چند رشتهای مانند آشپزی، کاپوئرا، رقص، انگلیسی، نمایش، سخنرانی، مناظره، فوتبال، معماران کوچک، کاردستی و غیره را آموزش دهیم.
«تاکنون بیش از 500 نوع کارگاه مختلف ایجاد شده است. این گونه کارگاه ها بر اساس مهارت های حرکتی، هنری، شناختی و اجتماعی- فردی طبقه بندی شده اند و اگر داوطلبی نوع جدیدی از کارگاه را پیشنهاد دهد، آن را برگزار می کنیم.
فقط کودکان نیستند که از Crea+ سود میبرند ، داوطلبان حرفهای همچنین میبینند که مهارتهای ارتباطی، کار گروهی و رهبری خود را در حالی که سخت کار میکنند تا به کودکان کمک کنند استعدادها و پتانسیلهای خود را کشف کنند، توسعه مییابد.
“این کار بسیار ارزشمندی است که با مسئولیت زیادی همراه است. من احساس خوشحالی می کنم که توسط یک تیم حرفه ای بزرگ احاطه شده ام که هر روز از آنها یاد می گیرم.
«تأثیر کار ما بر مردم بسیار زیاد است، و ما متقاعد شدهایم که به ایجاد تغییراتی که میخواهیم در مقیاس بزرگتر ادامه خواهیم داد.
ما امیدواریم که کودکان بیشتری در پرو خود را باور کنند تا بتوانند به رویاهای خود برسند. امسال، دانشگاه لیما میزبان برنامه مقدماتی و توسعه آموزشی برای موج بعدی داوطلبان حرفهای بود.
نیکلاس با نگاهی به دوران تحصیل خود در دانشگاه لیما، به موقعیت خود در دانشگاه لیما افتخار می کند و به ارزش و اهمیت واقعی تحصیل در تلاش های آینده افراد معتقد است.
کارولینا وارد پس از تحصیل در رشته مهندسی صنایع در دانشگاه لیما، تصمیم گرفت کسب و کار خود را به امید اینکه دیگران را خوشحال کند – یک کسب و کار تازه تاسیس شکلاتی به نام Conciencia – راه اندازی کند.
با تحسین کامل منابع طبیعی پرو، کارولینا امیدوار است به دوستداران شکلات در سراسر جهان درباره تنوع زیستی غنی پرو و آنچه که می تواند در مورد محصولات شکلات خام و ارگانیک ارائه دهد، آموزش دهد. تبدیل شدن از دانشجوی مهندسی صنایع به بنیانگذار کسب و کار شکلات مسیر جالبی است ، اما کارولینا قطعا دلایل خود را دارد.
کارولینا گفت: «چالش این بود که جنبه سفت و سخت، فکری و تحلیلی مهندسی صنایع را که داشتم با جنبه انسانی که به سمت زندگی سالم، تغذیه، و رفاه جسمی و روحی هدایت میکردم، ترکیب کنم.
کارولینا اغلب به جنگل های آمازون سفر می کند تا به کشاورزان آموزش دهد و آموزش دهد تا کاکائو خام را به بهترین شکل ممکن پرورش دهند. تیم کوچک او شامل یک متخصص تغذیه بالینی است که به کارولینا و شریک تجاری او کمک می کند تا دستور العمل های جدیدی را با استفاده از سوپر غذاها و مواد اضافی ایجاد کنند.
ایده این است که این کلیشه را بشکنید که شکلات شما را چاق می کند و آکنه ایجاد می کند، زیرا اینطور نیست. اگر درست ساخته شود، می تواند بسیار سالم باشد.
کارولینا توضیح داد: “ما نه تنها شکلات تولید می کنیم، بلکه سبک زندگی آگاهانه را نیز ترویج می کنیم.”
کارولینا با همکاری یک سازمان غیردولتی که برنامه های بعد از مدرسه را برای کودکان مدرسه ای اجرا می کند، میزبان کارگاه های آموزشی خود برای انجام این کار است. از یادگیری در مورد اهمیت پایداری یک تجارت گرفته تا درک تغذیه و آنچه که برای تهیه شکلات لازم است، او امیدوار است که این یک راه مثبت برای بازگشت به جامعه باشد که باعث شده او احساس استقبال کند.
در جولای سال جاری، Conciencia برنده پنج جایزه در جوایز بین المللی شکلات در پرو شد.و وقتی صحبت از تجربه او در دانشگاه لیما می شود و اینکه چگونه او را به شخصیت امروزی تبدیل می کند، کارولینا بسیار سپاسگزار است – از استفاده از آزمایشگاه Fab خود دانشگاه به منظور ایجاد قالب های اولیه برای لوگوی تجاری خود، به کمک و حمایت اساتید.
او گفت: «این برنامه کنجکاوی من را برانگیخت و به من این امکان را داد که بفهمم کارها چگونه کار می کنند. “اگرچه من متخصص مهندسی کشاورزی نیستم، اما در مورد چنین موضوعی چیزهای زیادی یاد گرفته ام و این به لطف برنامه کارشناسی بوده است.” از زمان فارغ التحصیلی، کارولینا به دانشگاه لیما دعوت شده است تا در مورد استارت آپ ها و تجربیات خود صحبت کند.
مطالب زیر را حتما مطالعه کنید
بهترین کتاب های فن بیان سخنرانی و سخنوری جهان
کتاب درباره فن بیان
دلایل افسردگی
علت افسردگی
معرفی بهترین کتاب های موفقیت مالی در کسب و کار و خودسازی
کتاب هاب مفید موفقیت مالی
دیدگاهتان را بنویسید